رویای کودکی هایم بود وامروز وقتی در آغوش گرفتمشان
دیدم نبضشان چه تند میزندای کاش دوباره میشد برگردم
به همان روستای باصفای مادری ام وبه مرغ ها وجوجه ها دانه می دادم
چقدر زود دیر می شود واصلابگو که باید چه کرد با اندیشه ها نمی توان تجلیات
محبت را به رخ کشید
اینجا رخ ها از قلعه می ترسند فیل ها با اسب ها نزاع می کنند
وشاه ووزیر باهم مزاح می کنند
ای کاش سربازها هم برمی گشتند
قولو لااله الا الله تفلحوا"
بی طهارت درگوچه های پراز عرفه
دنبال حاجیان
اما انگار نمی شونم
کسی اشاره مکند
که بیا